سرپل ذهاب من انگار دوباره غمگین است
ز خون لاله، زمین «بازی دراز» رنگین است
فقط شهید شاهد ماجرا بوده و بس
و غربت جبهه ی غرب عجیب سنگین است...
اي خدا شكرت صفايم داده اي
بر مزار پــــــــــاوه راهم داده اي
غربت چمران نشانم داده اي
از گنــــــاه دون نجاتم داده اي
تا ابد نــوسود و يادش در دلم
شد عجين حاج همت در گِلم
چهـره احمــــد برايم آرزوست
تا ابد ذكرش رفيقان آبروست
اي خدا شكرت كه عرشي گشته ام
از تمـــــام فــرش دنيـــــا رستـــــه ام
از گناه شهر خود دل خسته ام
دل ز جـاه دون دنيـــا كنــــده ام
چـــون دلم در قله ها جــا مانده است
محسن از جنت مرا هم خوانده است
قـلب من بازي درازي گشته است
از مي ناب شهيدان گشته مست
يــوسف زهــــرا شد آنجا بر فراز
من فداي خال رخسارش شدم
اي خدا شكرت شدم شيداي دوست
اشـك سوزان و دل نشان روي اوست
در قلاويزان دو چشم شد خجل
واله و شيــدا شدم از عمق دل
بار ديگر مطلــع الفجــــري به پاست
قلب من هم در طلوعي با خداست
كن دعا ياسر دلم سالم شود
بــر مقام پاكشــان عالم شود
از گناهان دور گردم اي خدا
بــا شهيدانت بمـــانم آشنا
بند غفلت را ز جسم باز كن
بر ولــي امــر خود سرباز كن
اي خــدا شرمنده يـاران مكن
حق زهرا اين دلم ويران مكن
منبع: gjmk.ir
شایــــد از دور، علمدارِ حسیــــن
مشکِ طفلان بــــــر دوش
زخـــم و خون بر انــــدام
مــــی رِسَد تا کــــه از این آبِ روان
پُر کُنَــــد مشکِ تهــــی
بِبـَـــرَد جرعه یِ آبی برسانـــد به حـــرم
تا علــی اصغرِ بی شیرِ رباب
نَفَسَــش تـازه شَوَد
و بخوابـــد آرام...
آب را گِل نکُنیـــــد
که عزیزانِ حسیــن
همـگی خیره به راهند که ســـاقی آید
و به انگشتِ کَرَم
گــره کورِ عطش بگشاید...
آب را گِل نکُنیــــد
که در ایــــن نزدیکی
عابدی تشنه لب و بیمـــارست
در تب و گریه اسیـــر
عمه اش این دو ، سه شب
تا سحــــر بیدارست...
آب را گِل نکُنیـــد
که بُوَد مهریـــه ی مادرشان
نه همیـــن آب
که هــــر جایِ دگر ، رودی و نهـــری جاریست
مهـــرِ ِ زهرای بتـــول است...
از اینست کــه من می گویم:
آب را گِل نکنیــــد..... آب را گـِل نکنید...
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم
چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم
در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرببلا وقت نداریم
تقویم گرفتاری ما پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
من عاشـق آن رهبــر نورانــی خـویشم آن دلبــر وارستــۀ عـرفـانـی خــویشم
عمـری است غمیـنم ز پریشانـی آن یار هـر چنـد که محزون ز پریشانی خویشم
در دام بـلایت شـده ام سخـت گرفتـار امـواج بـلای دل طوفــانــی خـویشم
چون نقـش نگـارین تو بر دیـده در افتــد گمگشتــۀ این دیـدۀ بـارانــی خـویشم
زان لحظه که مجنون شدم از زلف سیاهت در کوهم و در دشـت و بیـابـانی خـویشم
از شـوق وصال تو چه ویرانـه شد این دل چندی است که شاد ازدل ویـرانی خویشم
یک لحظه پشیمان نشدم از غم آن دوست عمری است که مشغول نگهبـانی خـویشم
دل کنـده ام از عـالـم دنیــایـی و لیکـن دلـبستــۀ آن یـار خـراسـانــی خـویشم
تـوفیـق زیـارت بـه جمـالـش نـدهنــدم این غــم به که گویم غم پنهانـی خـویشم
زان روز که در بنـد نگـاه تـو اسیـرم افسـردۀ دیـدارم و زنـدانــی خـویشم
سرباز و نگهبـانـم و هم حامـی جـان از جـمهـوری اسـلامـی ایـرانــی خـویشـم
گـرچـه در ایـن دایـره شاعـر نیم امـا تضمیـن گـر شعریش به نـادانـی خویشم
شاعر: حمیدرضا فاطمی
گفت: در رفتن من!
کوه پرسید: و من؟
گفت: در ماندن تو.
بلبلی گفت: و من؟
خنده ای کرد و گفت: در غزلخوانی تو!
آه از آن آبادی که در آن کوه رَوَد؛ رود مرداب شود؛ و در آن بلبل سرگشته سرش را به گريبان ببرد و نخواند ديگر!
من و تو؛ بلبل و كوه و روديم!
راز ماندن جز در خواندن من؛ ماندن تو؛ رفتن ياران سفر كرده مان نيست؛
بدان!!!
"زنده ياد ابوالفضل سپهر"